سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

وقتی آتقی در را باز کرد، زانوهایش یاری نکردند، دستانش رعشه داشتند و تمام بدنش به لرزه افتاده بود. فریادی کشید و نقش زمین شد. اول از همه زنش ازآشپزخانه دوید و بالای سر شوهرش رسید. مجتبی نیز کتاب تستش را گوشه ای پرت کرد و کنار پدرش دو زانو زد. آن ها سراسیمه و مضطرب بودند و پشت سر هم می پرسیدند که چه بر سرش آمده است. آتقی در حالی که ناله می کرد، آهسته گفت:" کشتمش.... . عصمت خانم و مجتبی بر سرشان کوبیدند و فریاد زدند:" وای خدایا! کیُ کشتی؟" تقی با کمک خانمش کمی راست شد و بعد به بالشتی تکیه داد و گفت:" نه... شایدم نمرده باشه. پرت شد کنار جاده. "‌عصمت خانم از شدت ناراحتی صورتش را ناخن می کشید بی آن که متوجه کارش باشد. مجتبی مات و مبهوت به پدرش نگاه می کرد. آتقی آب دهنش را قورت داد و ادامه داد:" نمی دونم به خدا. جاده خیلی تاریک بود. اصلاً نفهمیدم. سرعتم هم زیاد نبود. ولی یه دفعه ای یه نفر با پیرهن سفید خورد به ماشین. خواستم توقف کنم ولی از آینه چند نفرُ دیدم که با چوب و چماق به سمت من میان. آگه واستاده بودم که منُ می کشتن. به خدا از ترس فرار کردم." زنش رفت و برایش یک لیوان آب قند آورد. آتقی آن را بالا کشید و کمی فشارش بالا رفت. عصمت خانم کمی آرام شده بود و شروع به دلداری دادن شوهرش کرد:" هیچ نگران نباش. ان شاء الله که هیچ کاریش نشده. اونا حتماً بردنش بیمارستان. فعلاً به کسی چیزی نگین. به هیچ کس." مجتبی که تا آن لحظه فقط گوش می داد، رو به مادرش کرد و گفت:"‌اگه یکی منُ زیر گرفته بود بازم همین احساسُ داشتی؟ می خوای خون یه انسانُ پایمال کنی؟" پدرش تا نام خون را شنید، حالش دوباره بد شد. مادرش که شاهد این حالت شده بود با مجتبی عصبانی شد:"‌برو بچه .... برو سر درس و مشقت. تو کار بزرگترا دخالت نکن."

آتقی تازه بازنشسته شده بود و برای کسب آرامش روحی و روانی به روستا کوچ کرده بود که به این بلا گرفتار شد. او عمری در شهر سکونت داشت و فقط دوران کودکیش را در این روستا گذرانده بود. حالا بعد از این همه سال، دوباره به روستا برگشته بود. او به روستا آمده بود تا دور از هیاهو و مسابقه ی ماشین ها و دود سرگردان در خیابان ها، بتواند نفس راحتی بکشد و مابقی عمرش را در آرامش و سکوت بگذراند. هر چند او به روستا آمده بود ولی گاهی اوقات برای دیدار آشنایان و دوستان و انجام برخی کارهای اداری به شهر می رفت و تا شب بر می گشت. آن شب هم پس از این که کارهایش را در شهر انجام داده بود و در نیمه های راه برگشت بود، این حادثه برایش اتفاق افتاد.

آتقی در بستر بیماری افتاد. بیماری او اضطراب و ضعف وبی رمقی بود. در روستا شایع شده بود که آتقی به  بیماری صعب العلاجی مبتلا شده و ممکن است به دیار باقی بشتابد.اقوام و دوستان و آشنایان گروه گروه به عیادتش می آمدند. اما آن ها به هیچ کس نگفتند که درد اصلی آتقی چیست، حتی به اقوام درجه یک.هر وقت یکی از آشنایان به دیدارش می آمد اخبار جاده را طوری می پرسید که متوجه اصل قضیه نشود. و وقتی می شنید که کسی در آن چند روز گذشته، در جاده ی مورد نظر کشته نشده است، نفس راحتی می کشید. او با خود می گفت که حتماً طرف مجروح شده است و او را بستری کرده اند. آن وقت خود را دلداری می داد که مصدوم حتماً ظرف چند روز آینده بهبود خواهد یافت. چندین روز گذشت و کسی دلیل این امر را نفهمید. خیلی ها به او گفتند که آب و هوای روستا به او نمی سازد و بهتر است که برود و در همان شهر زندگی کند. بعضی می گفتند که این بیماری بازنشستگی است و در همه ی افراد بازنشسته به طور خفیف و شدید دیده می شود. هرکس خود را طبیب حاذقی می پنداشت و اظهار نظری می کرد. اما نظر مادر زن آتقی از همه جالب تر بود. او معتقد بود که دامادش جن زده شده است. او می گفت که ارواح خبیثه در وجود او لانه کرده اند و ممکن است دیر یا زود او را از پای درآورند. ولی وقتی آتقی دلیل لانه کردن آن ها را می پرسید او از پاسخ دادن عاجز می ماند. به هرحال مادر زنش پیشنهاد داد او را نزد یکی از دعانویس ها و جن گیر ها ببرند تا جن های او را چاقو بزنند. آتقی که این را شنید با آن حال ضعیفش چند دقیقه ای خندید. مجتبی هم که پس از آن شب درس و مشقش را ول کرده بود، زیر لب می خندید و از ترس مادربزرگ می ترسید بلند بخندد. مادر خانم با شنیدن صدای خنده های دامادش، گره های پیشانیش در هم شد. عصمت خانم که دست کمی از مادرش نداشت به شوهرش اصرار کرد که حرف های مادرش را قبول کند و نتیجه اش را حتماً خواهد دید. آتقی تا به حال به مطب جن گیران و رمالان گذرش نیفتاده بود و اصلاً فکر نمی کرد که روزی خود را به تیغ آن ها بسپارد. ولی با این که اعتقادی نداشت مجبور شد حرف آن ها را قبول کند. او با خود گفت که بهتر است سری به آن جا بزند و اوضاع و احوال آن صنف زحمتکش را از نزدیک ببیند.

روز بعد با آژانسی که کرایه کرده بودند به اتفاق خانم و مادر خانمش راهی شهر همجوار شدند. راننده ی آژانس می دانست که آتقی مریض و ضعیف است و به همین خاطر ماشین خود را سوار نشده است. ماشین می رفت و سینه ی جاده را می شکافت. هر چه به محل حادثه نزدیک تر می شدند رنگ آتقی زرد و زردتر می شد. او قبل از رسیدن به روستا ی محل حادثه با دو دستش چشمانش را گرفت تا محل تصادف را نبیند. راننده که نزدیک روستا شد سرعتش را کم کرد و با دیدن لکه های خون روی سطح جاده آهی کشید و گفت:"‌ از این روستا که رد می شی باید ماشینتُ خاموش کنی و هُل بدی. واقعاً آدمای بی فرهنگی داره. خود من یه روز نزدیک بود این جا تصادف کنم. یه موتوری یهو از داخل روستا اومد داخل جاده. خدا رحم کرد." آتقی فقط گوش می داد و سرش را لحظه ای هم بالا نگرفت.

خانه ی جن گیر در جنوب شرقی شهر بود،‌ در کوچه ای که به اسم خود جن گیر مشهور شده بود،‌کوچه شیخ حیدر. دم در خانه یک نفر سبیلو ایستاده بود و بلیط می داد.داخل حیاط که وارد شدند،‌ چهار پنج نفر بلیط به دست منتظر ایستاده بودند. حیاطی قدیمی بود با دیوارهای کاه گلی. دو تا درخت نیمه جان در گوشه ی حیاط مشتریان را نگاه می کردند. دور تا دور اتاق بود و درِ همه ی آن ها به داخل حیاط گشوده می شد. اولین اتاقی که در سمت راست قرار داشت محل کار شیخ حیدر بود. در کل ساختمان بیشتر به خانه ی جنیان و ارواح شبیه بود تا سکونتگاه آدمیان خاکی.

 یک ساعتی را منتظر ماندند تا نوبت به آن ها رسید. سه نفری وارد اتاق شدند. پیرمرد شصت، هفتاد ساله ای با ریشی سفید و کتابی در دست گوشه ی اتاق نشسته بود. روی در ودیوار اوراد و طلسم های عجیب و غریب چسبانده بودند. روی سر شیخ حیدر عکس سیاه و سفید پیرمرد و پیرزنی بود که به نظر می رسید پدر و مادر عزیزش باشند. سلامی کردند. آتقی جلو رفت و آن دو هم دم در نشستند. شیخ حیدر به مادر زن آتقی رو کرد و گفت:" خواهر! لطف کنید چادرتان را روی سر آقا بیندازید." مادرزن جلو آمد و یک گوشه ی چادرش را روی سر دامادش انداخت. شیخ حیدر چاقویی دسته چوبی با تیغه ای کدر و زنگ زده در آورد روی سر آتقی می کشید و از روی کتاب کهنه و جلد چرمیش اورادی را می خواند. آتقی عربیش اصلاً خوب نبود. ولی با این حال او توانست معنی یک کلمه را خوب حدس بزند:‌" اُخرُج" او می دانست که خطاب شیخ به جنیان است و از آن ها می خواهد که از وجودش خارج شوند. حدوداً ده،‌بیست دقیقه ای مراسم طول کشید.آن گاه چادر را از روی سر آتقی کنار زدند و صورت جن گریخته ی او از زیر چادر نمایان گشت. مادر و دختر از دیدن این چهره،‌ شادمان شدند و با لبخندی شادمانی خود را به یکدیگر اعلام نمودند.

از کوچه ی شیخ حیدر که خارج می شدند،‌مرد میانسالی را دیدند که دست تکان می دهد.ماشین کنارش ایستاد و از شیشه ی ماشین صدای گرفته ی خود را به داخل فرستاد:" داماباد." با شنیدن صدای داماباد حال آتقی دوباره دگرگون شد و سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داد. مرد دامابادی خیلی از آن ها تشکر کرد و توی مسیر مدام خدا را شکر می گفت:" شکرت ای خدا که بالاخره سرنخی ازش پیدا کردم. حوصله ی راننده بالاخره به سر آمد و پرسید:" سر نخ از چی پیدا کردی؟" آن مرد گلویش را صاف کرد و گفت:"‌قاتلُ پیدا کردم. اون راننده ی لامروتُ پیداش کردم. اونی که زد و کشت و در رفت." راننده پرسید:"‌حالا بگو ببینم چطوری پیداش کردی؟" دامابادی گفت:" شیخ حیدر پیداش کرد. حساب کشید. از طریق جن هاش پیداش کرد. دوربرش پُر از جن بودند. من خودم دیدم باهاشون صحبت می کرد." آتقی با شنیدن این سخنان منقلب شد و پرسید:" خُب، بگو ببینم اون کیه؟" دامابادی جواب داد:" یه جوون معتاد که تازه راننده شده بوده. وقت تصادف اصلاً حالش رو روال نبوده. مشخصاتشُ کامل می دونم. ... ببخشید شما اهل کجائین؟" آتقی که خیالش تخت شده بود،‌پاسخ داد:" جودشت." دامابادی خیلی خوشحال شد و سرش را جلو آورد و گفت:"‌ اتفاقاً طرف اهل جودشته. اگه کمک کنین پیداش کنیم از خجالت تون درمیام. " راننده که طمع پول او را مجذوب کرده بود قول همکاری داد و برای این که وانمود کند قصدش مادیات نیست با حالت ترحم پرسید:"‌خُب، این که مرحوم شده چکاره ی شماس؟" دامابادی خنده ی بلندی سر داد و گفت:" چکاره ی من بوده؟ یه جوری صحبت می کنی که انگار آدم زیر ماشین رفته. مرحوم درگذشته، گوسفند بنده بوده." آتقی بی آن که متوجه حرف خود باشد بلند گفت:" پول گوسفند بامن." مادر زنش برآشفت و سریع گفت:" نکنه جنات نمرده ن. مگه دیوونه شدی؟ چرا تو باید پولشُ بدی."‌آتقی ساکت شد و دهنش را محکم بست. موقعی که دامابادی پیاده می شد، آتقی به بهانه ی دستشویی از ماشین خارج شد و نام آن مرد را پرسید و به او گفت:" نیازی به آمدن شما به روستای جودشت نیس.من آن راننده ی قاتل را می شناسم ومطمئن باشید که  خسارت شما را می گیرم و به شما پس می دهم."

از آن روز به بعد،‌حال آتقی روز به روز رو به بهبودی می نهاد. مردم روستا دوباره به عیادت او می آمدند و بهبودی او را تبریک می گفتند. . مادر زنش با افتخار برای همه تعریف می کرد که اگر او نمی بود، دامادش هم اکنون زیر یک خروار خاک خوابیده بود. بعد کلی از کرامات شیخ حیدر تعریف می کرد و دهان ها از تعجب گشاده می شد.چند روز بعد به روستای داماباد رفت و پول آن مرد را به او برگرداند که باعث شد باز هم حالش بهتر از پیش شود آن مرد نیز پول گوسفند تلف شده اش را کامل دریافت کرد وهمه جا آن را از کرامات شیخ حیدر برمی شمرد.

سنخواست – 1392/5/28 

 

 


[ سه شنبه 92/6/5 ] [ 4:1 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 110466